ترسی که لرزاند وجودم را تو دیدی
دیدی که ترسیدم اگر روزی نباشی
دیدی که ترسیدم که تو از من جداشی
لرزیدن دست و دلم از ترس دیدی
اندیشهء آن لحظه ای را که نباشی
در چهرهء مردانه ام ترس را تو دیدی
حالا بیندیش و قضاوت کن ببینم
تو قبل رفتن حاصل اندیشه دیدی
دیدی چطور وحشت وجودم را گرفته
دیدی که رنگ چهره ام یکهو پریده
دیدی که در یک لحظه آن اندیشهء شوم
روح از تنم بیرون کشیدش
افسوس ندونستی که عشقم صادقانست
این عشق هوس نیست عشقی جاودانست
رفتی یو با رفتنت در هم شکستیم
تو بند بند بودنم از هم گسستی
قلب منو با رفتنت تو بد شکستی
کردم تلاش تاخاطراتت محو گردد
با رفتنت هر جا که رفتیم منع گردم
من تا توانستم فرا موشت نمودم
اما دلم هرشب می آوردت به خوابم
گشتم بیابان گرد ز تهران دور گشتم
غمگین وتنها تکیه من بر خاک کردم
با برگه ای آن تکیه گاه غارت گردید
آن تکیه گاه با قاضیان تا راج گردید
بختم نبرید همچو بخت لطف علی خان
زخمم زدن مانند تو یاران و خویشان
ویرانه گردید آشیانم خار گشتم
از بی کسی از دیدگان پنهان گشتم
گمنام وتنها در غم استانی اسیرم
روبه صفتها دشمنانی در کمینند.....