loading...

تویی از جنس سکوت که سکوتت

سعید صفری محمدی بازدید : 77 جمعه 02 خرداد 1393 زمان : 18:52 نظرات (0)

همه شب در رویا خویش را میبینم

که خیابانها را پی تو می گردم

چهرهء غمگین و ضربان  قلبم

 میپرسد

که دوباره آیا من تورامی بینم

سالهاست ای جانا شده رویایم این

که بگردم شهر راتا ببینم رویت

ولی افسوس هر چه پی تو میگردم

گشتنم بیهودست اینو خوب میدونم

میدونم که رفتی زدیارم سالهاست

ولی این دل گویی هنوز تو اون روزهاست

شده کابوسم تو شده رویایم تو

سعید صفری محمدی بازدید : 12 جمعه 18 تیر 1400 زمان : 13:33 نظرات (0)

دل غارت و رخ سوخته وعمرم تمام شد

خاکستر وجودم با تند باد تو در هوا شد

دیگر نماند اثری از نگاه من

آوارگی طریقت این بی نشان شد

سعید صفری محمدی بازدید : 18 پنجشنبه 04 آبان 1396 زمان : 16:27 نظرات (1)

اشک در چشمان من خشکیده است

نازنین رو یای پرپر گشته ام

آرزو یی که به یغما رفته ای

هرنفس با سوز جانم می رود

قصهء عشق است و جانم می رود

ای گل پرپر جهانم میرود

سوز عشق و روزگار نا مراد

از پی هجران جانم میرود

هر کلام از بی مرامان زمان

نیشتر بر قلب و جانم میزند

زنده ام در ظلم و دوران ستم

قبله ام را میکنم خاک وطن

سربدارم سربداری پاک باز

آرشم در راه ایران جانباز

سر فرازو سر بلند ایران من

میدهم در راه تو من جان وتن

سعید صفری محمدی بازدید : 18 چهارشنبه 05 مهر 1396 زمان : 11:49 نظرات (0)

شکایت از خدا دارم

این همه غم چرا دارم

به جرم انسان بودنم

این همه من بها دادم

عدالتت.توهمه

هرچی بگم بازم کمه

تواین دو روز زندگی

نصیب من همش غم

ناظر بر رفتارمی

تو اون خدای عادلی

خودت بگو بهم چرا

حکایتم پر از غم

بندهء ناشکر نبودم

اسیر د نیا نبودم

غرورو دفن کرده بودم

بندهء بتها نبودم

دست نیازم رو به تو

رازونیازم همه تو

هر کجا که وسوسه بود

پناه من میشدی تو

غافل از این خیال خام

که از جهان بگیری کام

برای توشع آخرت

حتی ننوشیم دو سه جام

حروم نمودی شادی رو

ندیدی دلقک بازی رو

وعدهء دوزخ و بهشت

به اسم دین چطر بازی رو

هنوز خداخدا میگیم

عمرمون و فنا میدیم

کی میرسه روز جزاء

که از ستم رها بشیم

سعید صفری محمدی بازدید : 29 چهارشنبه 05 مهر 1396 زمان : 11:31 نظرات (0)

رفتی وآتش گرفت جانم عزیز

آتش جانم مرا سوزاند عزیز

ای گل باغ بهشت پرپرشدی

رفتی و با خاک همبستر شدی

آرزوهایم به تاراج رفته است

آه گل نازم پرپر گشته است

خسته ام از جهل عقل ناقسم

از جفای خود به خود من عاجزم

من ستم کردم بنام عشق به خود

خود شکستم سوختم از عشق چه سود

سوز دل لبخند ربود از چهره ام

سالهاست از زجر عشق دل مرده ام

جان من عاشقی حکمش فناست

دیده ات اندیشه ات حکمش خطاست

سعید صفری محمدی بازدید : 13 پنجشنبه 12 مرداد 1396 زمان : 23:52 نظرات (0)

ببین این مرگ بارانیم

توای بنیان ویرانیم

خلوص نیتم مانده

در این دوران بد نامیم

اگر از اوج به زیر افتم 

به قعر چاه می خفتم

بدان هرگز فروشی نیست 

وجود ارغوان من

اسیربند دیوانم

گرفتار غم هجرم

نمودن قاضیان غارت

مرا در دورهءنکبت

منم ایرانی ویران

اسیر دست بد دینان

چه غارت کردنم آسان

به عدل وحکم بد کیشان

تجارت کرده اند با من

که غارت کرده اند جانم

بدان از جان میگویم

که در ایران می مانم

 

سعید صفری محمدی بازدید : 29 دوشنبه 02 مرداد 1396 زمان : 2:58 نظرات (0)

رفتنم از ظلم تو بود

این ثمر جبر تو بود

کوچه به کوچه شهر به شهر

دربدریم لطف تو بود

قصهء باتوبودنم

صداقت جان وتنم

حکایت عشق توبود

حاصل اشتباه من

خطای این نگاه من

دل گرو مهر تو بود

کورشدم فناشدم

که محو ان نگاه شدم

به خاطر حماقتت

شب روکوچه هاشدم

مست وخمار مهرتم

هنوز گیر طلسمتم

تمام روزوشبم و

توفکر برق چشمتم

گمان نداشتی عاشقم

گرفتیم به بازیم

بازی سرنوشت من

نوشته شد بدست تو

ببین خراب و خاکیم

اسیر این تباهیم

غارت قاضیان شدم

ازاین ستم ناراضیم

سعید صفری محمدی بازدید : 22 شنبه 24 تیر 1396 زمان : 22:21 نظرات (0)

ترانه هایم رنگ غم دارد

ببین صدایم صوت غم دارد

من پریشان،اسیردیوان

دراین بتستان شدم چه ویران

خداکجابود چراندیدش

صدای مظلوم رو نشنیدش

به قتل وغارت نظارگر بود

این همه ظلم وچطور ندیدش

دلم گرفته خراب ایام

نگارکم من شدم سیه فام

‌چه بی قرارم این شب تارم

کنایه هاشون نکرد خرابم

دیگه امیدی به ایزدم نیست

خدا برایم شد یه تندیس

بت نپرستم اگر چه مستم

خراب افیون دل شکستم

سعید صفری محمدی بازدید : 19 سه شنبه 13 تیر 1396 زمان : 3:54 نظرات (0)

مرگ من نزدیک است 

توبدان می میرم

بانگاهت روزی

باز جان میگیرم

خسته وفرسوده

عمررفت بیهوده

حاصل یک عمرم

شدغارت یکروزه

تواگر می ماندی 

تکیه گاهم بودی 

تکیه ام بر خاک شد 

چون که تو نبودی

غارتم تا کردن

رای قاضی این بود

بی خدایی میگفت 

رسم بازی این بود

همه چی قانونی

به بهایی باشد

اصل عدل در اینجا

ارتشاء می باشد

سعید صفری محمدی بازدید : 23 شنبه 27 خرداد 1396 زمان : 8:01 نظرات (1)

هنوزم عاشق ودل بسته ام از عشق می گویم

سراب آرزوها را درشعر می جویم

درون ظلمت شبهای تنهایی

هنوزم آن نگار بی وفایی را می جویم

کتاب زندگانی راپراز بیت وغزل دیدم

کلام عارفان رامن از حفظ می گویم

هراز چندی کنار رود تنهائیم

توراهمراه این ایام نافرجام می بینم

دلم خون است ازاین ظلمی که چشمم کرد

صداقت را هنوزم در وجود خویش می بینم

چرارفتی رهاکردی مرا با آرزوهایم

که من ویرانیم رااز نگاه خویش می بینم

اگرعدل علی اینگونه تاراجم نمی کردش

شکوه زندگانی را بدون تو می دیدم

ولی افسوس شدم غارت به نام عدل

که من اینگونه ویرانم دراین ویرانه می میرم

سعید صفری محمدی بازدید : 23 جمعه 26 خرداد 1396 زمان : 10:58 نظرات (0)

بیاای یار ایام شکوه من 

بیا ای مونس عهدغرور من

بیا بنگر به ویرانیم

به این ایام طوفانیم

شکوه روزگارم رفت

غروب آرزوهاهست

دراین ایام ظلمانی

عدالت با دروغ آمد

عجایبهای این دوران

ربودش از همه ایمان

گمان داشتم خدایی هست

ولی گویی نبود هرگز

سزایم این تباهی گشت

شدن غارت بدست عدل

چون عادل ارتشاعی بود

درون محکمه قاضی

قضاوت رابهایی بود

سفارش هم اگر می شد

ظلمش چوب خدا می شد

خدا ای ناظر اعمال

خداامید همچون ما

بهای خود فروشی ها

شده اموال وجان ما

برای لقمهء نانی

کشم بردوش بار جور

اگر من خودفروش بودم

پی غارت.بنام تو

رکوع وسجده پی درپی

همه مکرم بنام تو

کنون مردخدا بودم

خدای غارتیهاتو

سعید صفری محمدی بازدید : 22 پنجشنبه 04 خرداد 1396 زمان : 0:14 نظرات (0)

سپهرآرزوهای دل غم دیدهءمن

چنان از ظلمت ظلم توویران شد

که عمریست زندگی معناندارد برایم

شب تاریک عشق تودراین ایام ویرانی

چنان ویران نمود این قلب ویرانم

که هیچ عشقی نخواهد کردآبادم

دلم ویران ز عشق توکه غارت کردنم باعدل

من عدل غارتی را دیده ام در خاک ایرانم

سپهر آرزوهایم غروبش رنگ ظلم دارد

چراقاض القضات هم کیش دزدان است

خداراناظر اعمال خود دیدن چه کرد بامن

که دزدان خداگو خورده اند مالم

من غارت شده یک عمرعدالت راعلی دیدم

به عدل عالی مولاعلی گو غارتم کردن

دگر از زندگی سیرم من حق خویش میگیرم

چون عشق سربداران کرده پایدارم

سعید صفری محمدی بازدید : 26 پنجشنبه 21 اردیبهشت 1396 زمان : 21:03 نظرات (0)

هنوزم خسته وتنهام

نگاهم در پی اوهام

چشم درراه میجوید

ازآن ایام میگوید

دلم محکوم ظلم تو

هنوزدربند عشق تو

اسیرخودفریبیها

هنوز چشم انتظارتو

شدم غارت بنام عدل

که عادل غارتی بودش

عدالت راعلی گفت و

بهایش کاغذی بودش

منم ویران این دوران 

اسیردست بد دینان

گرفتار مصیبتها

بهای خود فروشی نان

اگر با من تو می ماندی

سرودعشق می خواندی

چنین ویران نبودم من

اگر شعرم تو می خواندی

شکوه آرزوهامی

تباهم با خیال تو

به آن سوگند که من خوردم

تباهم با جفای تو



سعید صفری محمدی بازدید : 22 چهارشنبه 20 اردیبهشت 1396 زمان : 23:00 نظرات (0)

شب کوتاه تابستان من بی تو چه طولانیست

میان ظلمت شبهای تنهاییم ستارهء تو نورانیست

هر از چندی گذر من میکنم از خاطرات تو

چرارفتی مراکردی خراب آن نگاه خود

چرا این دیده میگردد پی چشم وسراب تو

چرا این دل طپشهایش هماهنگ باصدای توست

توبودی کعبهءعشقم گل گلخانهء قلبم

تورفتی کردیم ویران اسیر دست بد دینان

بنام عدل شدن غارت حکایتهای ایران است

عدالت راعلی گفتن بپا شد جوخهء آتش

شررهای جفاکاران نموده خانه ام ویران

دراین دوران نافرجام نمانده بر دلم ایمان

منم بی مونس وتنهااسیر دست ابلیسان

گرفتار کمند ظلم درون خانه ام ایران

سعید صفری محمدی بازدید : 17 سه شنبه 19 اردیبهشت 1396 زمان : 7:28 نظرات (0)

دلم خون ای یار

ازاین جور روزگار

هنوزم خرابم،خراب درشب تار

جهان دلفریب و ستایش فریب

نیایش به تزویر برایم نهیب

خدارفت از اینجا توگویی نبودش

چه ظلمها که بودو ولی اوندیدش

هنوزم به عدل علی غارتم من

خداپس کجا رفت که مارا ندیدش

شبم تیره و تار طلوعی ندارم

غروبم سیاه وسپیده ندارم

دلم خون ای یارامیدی ندارم

من دل شکسته نگاری ندارم

هنوزم خرابم خراب جفایش

امیدی به آبادی دل ندارم

یه عمرخمارنگاه توهستم

به یادم که آیی زعشق تومستم

نبودی ببینی شکست غرورم

گدای محبت من آن بت پرستم

ستم دیده ام من پی انتقامم

فروغی نمانده پی حفظ جانم

چودادم ستانم شود افتخارم

خدایی ندارم نگاری ندارم

سعید صفری محمدی بازدید : 25 پنجشنبه 14 اردیبهشت 1396 زمان : 2:36 نظرات (0)

نگاری ندارم که از راه بیاید

امیدی ندارم که همراهم آید

همه آرزوها به یغمای تدبیر

توهم شعاعی به معنای تکبیر

خلوص وجودم به ظلم تو تیره

به افیون این ظلم رخم گشته تیره

همه آرزوها به ظلم تو ویران

نگاهم شکسته خرابم چوایران

منم آن سعیدی چوآیینهء پاک

همان خود فریبی که داشت تکیه بر خاک

غریبم غریبی درون شلوغی

همان خود فریبم اسیر دروغی

هنوزم خمارم خمار نگاهت

شوم مست هنوزم به صوت صدایت

کجایی ببینی توویرانی من

ببینی شکست وپریشانی من

سعید صفری محمدی بازدید : 25 پنجشنبه 29 بهمن 1394 زمان : 18:54 نظرات (0)

به عدل علی ظلم را دیده ام

دراین زندگی زنده من مرده ام

خدایا ستم را تو می کرده ای

که با نام تو ملت آزرده اند

توکه ناظری بر همه کار ما

ندیدی چرا حال واحوال ما

هنوزم بنام تو سر میبرند

بکن چاره بر آخر کار ما

چرا زندگی خون وتزویر شد

دروغ پایه ء اول دین شد

بنام تو کشتند صدها هزار

بگفتن خداگفت خداکرد خدا

خدا منشاء عدل بی داد ما

خدا گو خدا جو خدا خواستیم

سر خود برای خدا باختیم

خدایی که گویی نبود پیش ما

خدایی که حتی نداد گوش بما

خدایی که دید این همه ظلم وجور

خدایی که دید سر بریدن به ظلم

خدایی که ظلم شد بنامش چو عدل

خدایی که هست حامی دیو دد

خدایی که نامش جواز است به قتل

ستم کارگان عاملینش به حق

تب

سعید صفری محمدی بازدید : 20 جمعه 02 بهمن 1394 زمان : 13:10 نظرات (0)

تب طولانی عشقت به گرداب بلا بردم

شکوه عشق بودم به دردت مبتلاگشتم

ولی بختم نکرد یاری ندانستم گریز پایی

تورفتی کردیم ویران شدی از دیده ام پنهان

شدم ویران و ویرانتراسیر دست اهریمن

گرفتار غم هجری که فرهاد هم ندید آن غم

درون سینه ازقلبم طپش دیگر ندیدم من

به دنیاهم نبستم دل شدم هر لحظه ویرانتر

عروجم گشت نزدیک وخروجم آتشی پنهان

اگر بختم کند یاری به عشقم آوری ایمان

بدان این عشق رویائیست بهای نابیناییست

خطای چشم شهلایم بهایش این تنهاییست

تحمل میکنم هر چند نگاهم هست طوفانی

دلم آشوب از ظلم و دوایش صبر ایوبیست


سعید صفری محمدی بازدید : 19 سه شنبه 29 دی 1394 زمان : 18:32 نظرات (0)

اگر دیگر نمانده از من آثاری

اگرهمراه من گرد یده بی یاری

ولی لطفی که قلبم کرد به حال من

صبوری بود که گردید شامل حالم

دلم هرگز به د نیا دل نبست .اما

توراچشم دید وتحمیل کردبه قلب ....ای وای

توکه رفتی دگر دل از طپش جاماند

به اما و اگراز قافله جاماند

به گفتارو به پندارو به کردارد نیک

عدالت راعلی گفت وعلی وار دید

وطن را عشق ورزیدو در ایران ماند

فریب مکر شیطان را نخورد که ماند

سعید بود او سعادت خواست که انسان ماند

ولی دزدان قانونی ربودن حاصل عمرش

توکل برخداکردوبه تقدیرش دراینجا ماند

ولی یک هو به هوش آمد

که آب از چشمه آلودست

هزاران دزد بر مسند خوراکشان پالودست

علی را بی عدالت دید حکایت راحماقت دید

خدا را ظالم دوران خموش برجنایت دید

عدالت را  به ظلمت دیدحریم امن را خون دید

خداگویا نبود آنجا جنایت با جسدها دید

امید دل دگر مرده بسی خون جگر خورده

اثر را با خودش برده نفس دارد ولی مرده

در اقلیمی بدور از جمع بدور از دوست ودشمن

درون کالبدی زنده نفس دارد ولی مرده

سعید صفری محمدی بازدید : 18 چهارشنبه 29 بهمن 1393 زمان : 11:48 نظرات (0)

برو بهمن مرا با سوز سرمای تو کاری نیست

مرا با آن نگاه خسته کاری نیست

مرا با آرزوهایی که در بند است

د گر با پاکی برف سپیدت هیچ کاری نیست

خزان برگ ریزان را به شور شیرین دیدم

مرا با آن نگار بی وفایی هیچ کاری نیست

غروب عاشقان هرچند طلایی بود

مرا با عاشقان مهد خوب رویان کاری نیست

دگر تنهاییم همدم شده با تلخ کامیها

مرا با قصه های این دیار کهنه کاری نیست

دگر مستی دوای درد من هم نیست

مرا با آن شراب کهنه کاری نیست

حکایتها توهم گشته اند در خواب افیونی

مرا باآن قطار خارج از خط هیج کاری نیست

نگاهم را دگر بر آسمانها من نمیدوزم

مرا با ایزد و رب و خدا هیچ کار ی نیست

حکایت همچنان با قیست

دلم خون و تنم پا سوز شلاقیست

برو بهمن برو ای ماه ویرانی

برو ای روزگار خستگی ها و پریشانی

 برو بهمن بهاران را خزان دیدم

خزان هم چون بهارشد فصل شکوفایی

مرا از تو شکایت نیست شکایت از خودم دارم

صداقت نیست رسم. زمان رسم دغل بازیست

برو بهمن برو ویرانیم رنگش زمستانیست

دگر اندیشه ام مهر اهورا نیست

مرا اینگونه تقدیر را نوشت دجالهء دوران

دگر اندیشه ام مهر خدایی نیست

ربودن از همه ایمان نمودن خانه ها ویران

دگر آثار از آن نور الاهی نیست

سعید صفری محمدی بازدید : 28 دوشنبه 29 دی 1393 زمان : 10:30 نظرات (0)

هنوزم که هنوزه قصهء تنهاییم را باتومی گوییم

هنوزم آرزوهای بزرگم را کنار آن سراب کهنه میجویم

هنورم که هنوزه من تک و تنها اسیر دیو تزویرم

حقیقت بود آیینم که من از بندگی اینم

خدا را من کجا دیدم کنون در بند ابلیسم

بلطف رب یک عمره که من در کار خود گیرم

تو ای دی ماه رسوایی کجا دی پیر تنهایی

شراب کهنه هم گویی دوای درد چون مایی

هنوزم  قصه میگویند از آن ایام نافرجام

از آن دوران که مکر آمد نشست بر مسند ایمان

حکایت کرد میزان است آن میزان نامیزان

به وزن زر به ضرب زور ربودن از همه ایمان

بدانید تاجرند این مفسدان بر مسندی لرزان

تجارت میکنند با جان و مال چون منی بینام

هنوزم که هنوزه شقایقها دل خونند

اگر چه گاهگاهی هم پی خون بازی خویشند

هنوزم که هنوزه سیاهی رنگ آخر.رنگ بالاتر

تباهی حاصل اندیشهء انسان والاتر

نمانده حرمتی دیگر میان ساغروساقی

هنوزم قصه از مرگ دلان خسته میگویم

شکایت از که باید کرد حقارت را چه باید گفت

که این د ر یا د لان فارغ ز طوفا نند

به وقت حادثه دیگر مگس نیست گرد شیرینی

مگسهایی که این دوران چندین ملیت دارند

هنوزم شهر آشوب است پس از چندین قرن اینجا

چطور تکرار کردم من خطاهای گذشته را

سعید صفری محمدی بازدید : 26 چهارشنبه 10 دی 1393 زمان : 18:24 نظرات (0)

دست وپایم در قل و زنجیر است

گره ای کور در آن است ولیکن دیر است

در گذرگاه زمان بس که تقلا کردم

تیغ بختم نبرید که کنون درگیرم

تشنهء معرفت و لطف خدایی بودم

که نشد شامل حالم که پی این کارم

بندهء کس شدن.رسم زمان ماشد

تا بت زنده پرستی جهان بر کام است

کس ندانست چرا خود فروشی رسم شد

رسم دزدان دیانت چه نمود با حالم

حال اندیشه ام این است که خدایی هم هست

او اگر هست چرا عاقبت کار این است

گفته بودن جهان مزرعهء آخرت است

ماکه نیک کاشته بودیم درواش طوفان گشت

خام خیالی که تدبیرو امیدی هم هست

دومل چرکی این زخم بسی کاری هست

هیچ طبیبی نتواند دوای این زخم

چاره اش زهر هلاک است درمان دیر است

سعید صفری محمدی بازدید : 23 چهارشنبه 12 آذر 1393 زمان : 18:21 نظرات (0)

باز ظهر روز پاییزی

درخیال توجادهء چالوس

رنگ رنگ و خش خش برگها

میرباید از سرم هوش

بازهم قدم زنان با تو

درکنار رود پر خروش

میشوم غرق غروری پوشالی

که تومی سپاری به حرفم گوش

لحظه ای کنار رود خانه

آب بازی کودکانهء ما

میکند جدا مرا از غم

میشوم رها از این کابوس

با شکستن درختی خشک

آتشی بپا میداریم

آتش تباهی این دل

که نمود دود آن مرا کور

پیچ پیچ جادهء چالوس

قصه گوی خاطرات من است

خاطراتی که گشته اند کابوس

سعید صفری محمدی بازدید : 29 یکشنبه 02 آذر 1393 زمان : 17:56 نظرات (0)

به شرب مدام من به مستی نشستم

به حکم دلم رو به هستی نشستم

به دست زمین و زمان گر اسیرم

به لطف تو ایزد به نیستی نشستم

خلوص وجودم به کبر و تکبر

شده غارت ومن به عدلی شکستم

عدالت کجا بود و عادل چه میکرد

که عدل علی را بنامش شکستن

خدایا ستم کار دوران تو هستی

که صبرت عظیم و عبدت حقیر است

مرا می پرستی دگر چاره گر نیست

توکل به ایزد دگر کارگر نیست

در این دوره تزویر دیانت ربوده

به مکر نام حق را چو باطل نموده

سعید صفری محمدی بازدید : 26 یکشنبه 02 آذر 1393 زمان : 17:43 نظرات (0)

گشتم اسیر می پرستی

مست می و مستی و راستی

این سرنوشتی که نوشتی

کرده مرا ساقط ز  هستی

گفتن عدالت پیشه هستی

گفتن که تو زیبا پرستی

 گفتن که رحمان و رحیمی

تنها تودر اندیشه هستی

گفتن خدای عاشقانی

باما چرا نامهربانی

گفتن بدان این سرنوشته

این سرنوشت ایزد سرشته

با خود جدال تا کی نمایم

خود را اسیر تا کی نمایم

باید از این دوران گذر کرد

رسم زمان زیرو زبر کرد

باید جداشد .از جسم فانی

باید به سوی آسمان رفت

سعید صفری محمدی بازدید : 34 چهارشنبه 21 آبان 1393 زمان : 18:26 نظرات (0)

حسرت دیدار تو مانده بر دل سالها

من مسافر بودم و رفته ام از یادها

قصهء ویرانیم قصهء ظلم است و بس

بی بهایی را بهاء داده ام این سالها

مفت بازی همچو من نیست بر روی زمین

باختم من روزگاردرپی در یمین

شهد دوران شباب باتلخ کامی گذشت

مصلحت اندیشیم از پی هیچی گذشت

حال در اندیشه ام با خدا بودن خطاست

با خدا این زندگی در دیار ما جفاست

خود فروشان بی شمار گر خریدار میشدی

مکرو تزویری عیان گر که همراه میشدی

رنگ رنگ این دیار رنگ تزویر است و بس

عاشقان عاقل شدن عقلها که ضایع گشت

عشق بود ابزار کار*کار دنیا بی قرار

از حقایق تا به کی میتوان کردن فرار

سعید صفری محمدی بازدید : 24 دوشنبه 19 آبان 1393 زمان : 19:05 نظرات (0)

ما غریبیم در دیار خویش

غایب هستیم در جوار خویش

رسم دوران خارمان کرد

این زمانه پیرمان کرد

خسته ایم ما از جفاها

دل شکسته از نگاه ها

روزگاری بس عجیب است

رسم دنیا دل فریب است

غارتی هم این چنین نیست

غارت ما هم غریب است

حق وباطل رنگ هم شد

قصهء ما نقل غم شد

دل اسیروتن گرفتار

سرنوشتی نقل فردا

یوسفی آمون شکن را

کی بیابیم ما در اینجا

سعید صفری محمدی بازدید : 38 شنبه 29 شهریور 1393 زمان : 18:57 نظرات (0)

بعده سالها انتظار یکی بهم گفت فکر کن یه جاده ای رو داشتی میرفتی آخرش خورده به خاکی

 

 

ثمرش این بیت شد

 

 

 

عمریست که بیراهه روم راه ندانم

 


هر راه که رفتم به بیراهه رسیدم

 

 

 

قسمت ما هم اینطوری شده

 

سعید صفری محمدی بازدید : 35 یکشنبه 23 شهریور 1393 زمان : 19:01 نظرات (0)

هر روز گذار من از کوچهء تو بود

اندیشه ام همش در دیدهء تو بود

یک چند گذر نمود عمرم به یاد تو

یک لحظه یک خطا کرد زندگی تباه

احساس پاک من شد اشتباه من

این اشتباه من عمر تباه من

حالا که میروم از کوچهء تومن

در کوچهء خودم گردم رها زغم

نزدیک چهل بهار از کوچه ام گذشت

رفتی و نیمه راه در بی کسی گذشت

حالا که رفته ام از کوچهء تو من

باید گذرکنم از گوچه های غم

در کوچهء خودم تنها و بیکسم

تنها اسیر غم در بند اهرمن

باید رها شوم از تار عنکبوت

باید که بشکنم این شیشهء سکوت

اندیشه از گذشته پاک میکنم

این عمر مانده رامن سازمیکنم

سعید صفری محمدی بازدید : 27 دوشنبه 17 شهریور 1393 زمان : 11:56 نظرات (0)

عشق را شرمی هست

که زبان عاجز از آن است

که بیانش دارد

تا تمنای دل خویش به معشوق گو ید

عاشقان را سخن از دیده عیان است

که اگر دل سپارند و نظر باز نباشند

عاشقان از کهن ایام همه پاک بازند

عشق را با هوس هیچگونه سرو سری نیست

آنچه دل حکم کند عشق بر اصل وجود است

نه تمنای هوسناک تن خواه هوس ران

که پی شیطنت خویش برای گذران لحظه ای

به تباهی بکشند نام شریف عاشقان

عشق را چشم فقط چشم دل است

عاشقان با دلشان ناظر معشوق باشند

اگرآنان پی آن عشق خدایی باشند

با صدای ضربان دل خویش

مست ز دیدار حبیبان باشند

عاشقان آموختن که بسوزند ز فراغ

همچو شمعی که بسوخت

تا که روشن بکند محول انس

عاشقان با گذر از عشق زمینی

به معشوق الاهی برسند

اگر آنگونه که باید به او دل سپرند

سعید صفری محمدی بازدید : 29 پنجشنبه 30 مرداد 1393 زمان : 13:44 نظرات (2)

نشدم رنگ و با رنگ مثل خیلیا زرنگ

نشدم باد بادک خوش آب و رنگ

گفتم حرف دلم و بهت قشنگ

اما تو نگفتی حرف تو بمن زرنگ

اونچه بر زبون اومد حرف دل ودرد دل و حرف دلم

از زبونت نشنیدم برق چشمت حرف دلت درد دلت

ولی اما چه کنم اصل بود حرف زبون

تو نگفتی و بریدی از من امون

چون شدم ملعبهء لعب تو من

رنگ رخ دادم و هی سیاه شدم

دیگه اون روزا گذشت حالا من عمریه بازنده شدم

یه بهار نه دو بهار دیگه چهل ساله میشم

هروزی که میگذره بازم تنهاتر میشم

بیشتر از ده ساله که فقط به خیالتم

فقط یکی میدونست همش چشم به راحتم

نمیدونستی بدون من مزد گناهتم

مزد چشم عسلت مست یک نگاهتم

شبا توی رویاهام گمشدم دنبالتم

چه کنم که رفتی و من پی سرابتم

خاطرات اون روزا تلخی شرابتم

عشقی پاک و بیگناه تسلیم صلاحتم......................................................................................................

سعید صفری محمدی بازدید : 24 سه شنبه 28 مرداد 1393 زمان : 15:37 نظرات (0)

بودم سعید شهرهء شهر تو نگار شهر آشوب

آن دل سپرده که نشد سر سپرده شد مغلوب

گفت صادقانه ز عشق ومهر خود سخن با تو

او دل سپرده بود به آن نگار شهر آشوب

مست غرور که در کنار او هستی

گمان نمود که تو نگار او هستی

عروس آشیان محبتش بودی

تو همچو کوه تکیه گاه او بودی

سه شنبه ها برای او روز شوق بودن

سه شنبه شد همه هفت روز من بودی

شب خوشی بود آن شب سال تحویل

قرار نبود که هفت ماه شوم تعدیل

جفا نمودی و با جفات شدم مجنون

شدش همه روز و شبم در خون

به دست پس میزدی و به پا پیش میخواندی

چرا تو یک باره مرا ز خود نمی راندی

چرا شدم ملعبهء لعب کودکانهء تو

گمان نداشتم که شوم بازندهء این بازی

سزای مهر و محبتم چه خوب د ا د ی

به پاکی عشقم جواب توپ دادی

ریاء نمودی و نابود کردیم با ظلم

 به چه حساب نمودی دلم را خون

هنوز هم تازه تازست زخم این دل خسته

حماقتت دلم را دوباره بشکسته

چرا گمان نمودی مزاحم هستم من

چرا گمان نداری که هستم دل خسته

غروب سرخ من و لحظه های پایانم

بیا ببین زندگی برای من بسه

سعید صفری محمدی بازدید : 47 شنبه 25 مرداد 1393 زمان : 19:57 نظرات (0)

آنچه را با رفتنت ویران نمودی

ساختم در زهن خویش

سرزمینی را که به آتش کشیدی

ساختم با جان خویش

قصهء فرهاد و شیرین را شنیدی

من شدم فرهادو تو شیرین نبودی

من چو مجنون زخم لیلی بر تنم ماند

دیر فهمیدم که تو لیلی نبودی

دل به مهرت من سپردم سالها

دل اسیر مهر تو مسکین تو بودی

تشنهء مهر و محبت بودم اما

تشنه لب بودی ولی چشمه نبودی

گشته ام ویران ومن با چشم تو ویران شدم

شوم بود این سرنوشت  جغدش تو بودی

من افسون با برق چشمان تو گشتم

تو غزال من شدی   آتش تو بودی

دیر فهمیدم که بودم زنگ تفریح

سادگی کردم که حرف دل شنیدی

بارها پرسیدم از خود این مرام عاقلان نیست

دل حکومت می نمود و تو حماقت می نمودی

اکنون که مینویسم این قصه پای تقدیر

تو سرنوشت نوشتی تقصیر کاره تقدیر

آوارگی سهام عشق و خطای دیده

این از گناه دیده این از صداقت دل

باید زنو بسازم ویرانی وجودم

این اشتباه من نیست این بخت نا مراده

تقدیر و سرنوشتم را دیگران نوشتن

افسوس نبود خدایی تا داد ما ستاند

سعید صفری محمدی بازدید : 45 پنجشنبه 23 مرداد 1393 زمان : 17:09 نظرات (0)

اولین بودی که گفتم عاشق و دل باختم

بهترین بو دی که گفتم من بتو دل باختم

بعد آنکه رفتی وتر کم نمودی نازنین

دیر فهمیدم که عمری من به هیچ خود باختم

نقشها دیدم از این بازیگران روزگار

تخت طاووسم دهند من نیستم بازیگر

سالها تکلیف شد حرف زبان و دل یکیست

من هنوزم چون گذشته سکه ام یک رو هست

زخم تقدیر تو را مرحم نیافتم من هنوز

بانگ مولایم علی یک عمر هست در گوشم

خبط دل باشد عشقت یا جفای روزگار

این خطا در عاشقانی همچو من بسیار است

کو آن سنگ صبور تا سفرهء دل باز  کنم

چون حکایت در درون سینه ام بسیار است

من مرید ایزدو از در گه اش رانده شده

رزق را هم خدا از بهر من تحریم کرد

نرخ نان جو امروز بیش از چلو پلوست

گوییا این دوره روزی نزد یک ابلیس است

من خطا کارم که ایزد را فراموش کرده ام

او که رحمان و رحیم بود پس چرا اینطور کرد

ما خطا کاریم و بندهء گمراه دوست

رهنما هستش چرا پس نسل ما گمراه هست

 

سعید صفری محمدی بازدید : 29 دوشنبه 20 مرداد 1393 زمان : 12:57 نظرات (0)

ترسی که لرزاند وجودم را تو دیدی

دیدی که ترسیدم اگر روزی نباشی

دیدی که ترسیدم که تو از من جداشی

لرزیدن دست و دلم از ترس دیدی

اندیشهء آن لحظه ای را که نباشی

در چهرهء مردانه ام ترس را تو دیدی

حالا بیندیش و قضاوت کن ببینم

تو قبل رفتن حاصل اندیشه دیدی

دیدی چطور وحشت وجودم را گرفته

دیدی که رنگ چهره ام یکهو پریده

دیدی که در یک لحظه آن اندیشهء شوم

روح از تنم بیرون کشیدش

افسوس ندونستی که عشقم صادقانست

این عشق هوس نیست عشقی جاودانست

رفتی یو با رفتنت در هم شکستیم

تو بند بند بودنم از هم گسستی

قلب منو با رفتنت تو بد شکستی

کردم تلاش تاخاطراتت محو گردد

با رفتنت هر جا که رفتیم منع گردم

من تا توانستم فرا موشت نمودم 

اما دلم هرشب می آوردت به خوابم

گشتم بیابان گرد ز تهران دور گشتم

غمگین وتنها تکیه من بر خاک  کردم  

با برگه ای آن تکیه گاه غارت گردید

آن تکیه گاه با قاضیان تا راج گردید 

بختم نبرید همچو بخت لطف علی خان

زخمم زدن مانند تو یاران و خویشان

ویرانه گردید آشیانم خار گشتم

از بی کسی از دیدگان پنهان گشتم

گمنام وتنها در غم استانی اسیرم

روبه صفتها دشمنانی در کمینند.....

سعید صفری محمدی بازدید : 25 یکشنبه 05 مرداد 1393 زمان : 20:20 نظرات (0)

با این نگاه خسته ام

از عمق چشمانم هنوز

در شهر میجویم تو را

در شهر میبویم تو را

حالا که بیش از یک دهه

این آتش جان سوز تو

از خبط دل میگوید و ازعقل عالم سوز تو

یک چند رها از اصل خویش

در کوچه های شهر تو

در دیده میجویم تو را

در بیت میگویم تو را

آرامشم یغما شده

با ظلم این اهل قضاء

گر سر سپرده می شدم

هرگز نبود این روز ما

طوفان افسونت چه کرد

با این دل رنجیده ام

هر چند نوشتم قصه ام

اکنون به پای سرنوشت

گویم بدانی عشق من

بود عشق بر اصل وجود

من دل به مهرت داشتم

هرگز نجستم در تو سود

اکنون که من ویران شدم

از آتش دوران تو

درخود نظر کن یک نگاه

این حاصل طوفان تو

باید رها گردم ز غم

از دست دیو و اهرمن

باید بسازم خانه ای

در گوشه ای من دور ز جمع

باید بسازم نسل خویش

با عبرت از اعمال خویش

من همچو ققنوسم هنوز

من آن شهم که گشته کیش

باآنکه بازنده شدم

اما هنوز در بازییم

من دست رو بازی کنم

چون حاکمی فولادیم

حکمم همیشه حکم دل

چون حکم دل  اولاتر است

دل آینهء لطف خدا

با لطف ایزد رهنماست

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 12
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 117
  • بازدید کلی : 3,709