رفتی وآتش گرفت جانم عزیز
آتش جانم مرا سوزاند عزیز
ای گل باغ بهشت پرپرشدی
رفتی و با خاک همبستر شدی
آرزوهایم به تاراج رفته است
آه گل نازم پرپر گشته است
خسته ام از جهل عقل ناقسم
از جفای خود به خود من عاجزم
من ستم کردم بنام عشق به خود
خود شکستم سوختم از عشق چه سود
سوز دل لبخند ربود از چهره ام
سالهاست از زجر عشق دل مرده ام
جان من عاشقی حکمش فناست
دیده ات اندیشه ات حکمش خطاست