باز ظهر روز پاییزی
درخیال توجادهء چالوس
رنگ رنگ و خش خش برگها
میرباید از سرم هوش
بازهم قدم زنان با تو
درکنار رود پر خروش
میشوم غرق غروری پوشالی
که تومی سپاری به حرفم گوش
لحظه ای کنار رود خانه
آب بازی کودکانهء ما
میکند جدا مرا از غم
میشوم رها از این کابوس
با شکستن درختی خشک
آتشی بپا میداریم
آتش تباهی این دل
که نمود دود آن مرا کور
پیچ پیچ جادهء چالوس
قصه گوی خاطرات من است
خاطراتی که گشته اند کابوس