برو بهمن مرا با سوز سرمای تو کاری نیست
مرا با آن نگاه خسته کاری نیست
مرا با آرزوهایی که در بند است
د گر با پاکی برف سپیدت هیچ کاری نیست
خزان برگ ریزان را به شور شیرین دیدم
مرا با آن نگار بی وفایی هیچ کاری نیست
غروب عاشقان هرچند طلایی بود
مرا با عاشقان مهد خوب رویان کاری نیست
دگر تنهاییم همدم شده با تلخ کامیها
مرا با قصه های این دیار کهنه کاری نیست
دگر مستی دوای درد من هم نیست
مرا با آن شراب کهنه کاری نیست
حکایتها توهم گشته اند در خواب افیونی
مرا باآن قطار خارج از خط هیج کاری نیست
نگاهم را دگر بر آسمانها من نمیدوزم
مرا با ایزد و رب و خدا هیچ کار ی نیست
حکایت همچنان با قیست
دلم خون و تنم پا سوز شلاقیست
برو بهمن برو ای ماه ویرانی
برو ای روزگار خستگی ها و پریشانی
برو بهمن بهاران را خزان دیدم
خزان هم چون بهارشد فصل شکوفایی
مرا از تو شکایت نیست شکایت از خودم دارم
صداقت نیست رسم. زمان رسم دغل بازیست
برو بهمن برو ویرانیم رنگش زمستانیست
دگر اندیشه ام مهر اهورا نیست
مرا اینگونه تقدیر را نوشت دجالهء دوران
دگر اندیشه ام مهر خدایی نیست
ربودن از همه ایمان نمودن خانه ها ویران
دگر آثار از آن نور الاهی نیست