حسرت دیدار تو مانده بر دل سالها
من مسافر بودم و رفته ام از یادها
قصهء ویرانیم قصهء ظلم است و بس
بی بهایی را بهاء داده ام این سالها
مفت بازی همچو من نیست بر روی زمین
باختم من روزگاردرپی در یمین
شهد دوران شباب باتلخ کامی گذشت
مصلحت اندیشیم از پی هیچی گذشت
حال در اندیشه ام با خدا بودن خطاست
با خدا این زندگی در دیار ما جفاست
خود فروشان بی شمار گر خریدار میشدی
مکرو تزویری عیان گر که همراه میشدی
رنگ رنگ این دیار رنگ تزویر است و بس
عاشقان عاقل شدن عقلها که ضایع گشت
عشق بود ابزار کار*کار دنیا بی قرار
از حقایق تا به کی میتوان کردن فرار