هنوزم که هنوزه قصهء تنهاییم را باتومی گوییم
هنوزم آرزوهای بزرگم را کنار آن سراب کهنه میجویم
هنورم که هنوزه من تک و تنها اسیر دیو تزویرم
حقیقت بود آیینم که من از بندگی اینم
خدا را من کجا دیدم کنون در بند ابلیسم
بلطف رب یک عمره که من در کار خود گیرم
تو ای دی ماه رسوایی کجا دی پیر تنهایی
شراب کهنه هم گویی دوای درد چون مایی
هنوزم قصه میگویند از آن ایام نافرجام
از آن دوران که مکر آمد نشست بر مسند ایمان
حکایت کرد میزان است آن میزان نامیزان
به وزن زر به ضرب زور ربودن از همه ایمان
بدانید تاجرند این مفسدان بر مسندی لرزان
تجارت میکنند با جان و مال چون منی بینام
هنوزم که هنوزه شقایقها دل خونند
اگر چه گاهگاهی هم پی خون بازی خویشند
هنوزم که هنوزه سیاهی رنگ آخر.رنگ بالاتر
تباهی حاصل اندیشهء انسان والاتر
نمانده حرمتی دیگر میان ساغروساقی
هنوزم قصه از مرگ دلان خسته میگویم
شکایت از که باید کرد حقارت را چه باید گفت
که این د ر یا د لان فارغ ز طوفا نند
به وقت حادثه دیگر مگس نیست گرد شیرینی
مگسهایی که این دوران چندین ملیت دارند
هنوزم شهر آشوب است پس از چندین قرن اینجا
چطور تکرار کردم من خطاهای گذشته را