بودازجنس خلوص
همچوآب پاک وزلال
همچو مهتاب آبی
بیکران چون دریاساده دل چون فرهاد
اوفقط یک بارگفت که تورا دوست دارد
جمله ای را که فقط بتو اول بارگفت
دگران درحسرت
درپی آنچه تو از او شنیدی بودن
دل او را چو شکستی رفتی
همهء امیدش پی اعجاز خدایی می گشت
که به یک معجزه باز آیی تو
غافل از آنکه ورق برگشته
بخت کوچیده از او رخت بسته
زندگی بیهوده
گویی احساس درونش مرده
سالها پیش غرورش مرده
یاکه روشن گویم بی صدا او مرده
دوست دارت میگفت پاسخ هر نفست
جرعهء جانم جانا
آخرین جرعهء این جام تهی را
تو بنوش
توکه از جنس سکوت بودی او
به سکوتت تنها از پی اب سرابت را دید
آن قدر رفت پیت که دگر محو شدو
جز خاطره اش هیچ نماند