شکایت از خدا دارم
این همه غم چرا دارم
به جرم انسان بودنم
این همه من بها دادم
عدالتت.توهمه
هرچی بگم بازم کمه
تواین دو روز زندگی
نصیب من همش غم
ناظر بر رفتارمی
تو اون خدای عادلی
خودت بگو بهم چرا
حکایتم پر از غم
بندهء ناشکر نبودم
اسیر د نیا نبودم
غرورو دفن کرده بودم
بندهء بتها نبودم
دست نیازم رو به تو
رازونیازم همه تو
هر کجا که وسوسه بود
پناه من میشدی تو
غافل از این خیال خام
که از جهان بگیری کام
برای توشع آخرت
حتی ننوشیم دو سه جام
حروم نمودی شادی رو
ندیدی دلقک بازی رو
وعدهء دوزخ و بهشت
به اسم دین چطر بازی رو
هنوز خداخدا میگیم
عمرمون و فنا میدیم
کی میرسه روز جزاء
که از ستم رها بشیم