آنچه را با رفتنت ویران نمودی
ساختم در زهن خویش
سرزمینی را که به آتش کشیدی
ساختم با جان خویش
قصهء فرهاد و شیرین را شنیدی
من شدم فرهادو تو شیرین نبودی
من چو مجنون زخم لیلی بر تنم ماند
دیر فهمیدم که تو لیلی نبودی
دل به مهرت من سپردم سالها
دل اسیر مهر تو مسکین تو بودی
تشنهء مهر و محبت بودم اما
تشنه لب بودی ولی چشمه نبودی
گشته ام ویران ومن با چشم تو ویران شدم
شوم بود این سرنوشت جغدش تو بودی
من افسون با برق چشمان تو گشتم
تو غزال من شدی آتش تو بودی
دیر فهمیدم که بودم زنگ تفریح
سادگی کردم که حرف دل شنیدی
بارها پرسیدم از خود این مرام عاقلان نیست
دل حکومت می نمود و تو حماقت می نمودی
اکنون که مینویسم این قصه پای تقدیر
تو سرنوشت نوشتی تقصیر کاره تقدیر
آوارگی سهام عشق و خطای دیده
این از گناه دیده این از صداقت دل
باید زنو بسازم ویرانی وجودم
این اشتباه من نیست این بخت نا مراده
تقدیر و سرنوشتم را دیگران نوشتن
افسوس نبود خدایی تا داد ما ستاند