تب طولانی عشقت به گرداب بلا بردم
شکوه عشق بودم به دردت مبتلاگشتم
ولی بختم نکرد یاری ندانستم گریز پایی
تورفتی کردیم ویران شدی از دیده ام پنهان
شدم ویران و ویرانتراسیر دست اهریمن
گرفتار غم هجری که فرهاد هم ندید آن غم
درون سینه ازقلبم طپش دیگر ندیدم من
به دنیاهم نبستم دل شدم هر لحظه ویرانتر
عروجم گشت نزدیک وخروجم آتشی پنهان
اگر بختم کند یاری به عشقم آوری ایمان
بدان این عشق رویائیست بهای نابیناییست
خطای چشم شهلایم بهایش این تنهاییست
تحمل میکنم هر چند نگاهم هست طوفانی
دلم آشوب از ظلم و دوایش صبر ایوبیست