loading...

تویی از جنس سکوت که سکوتت

تب

سعید صفری محمدی بازدید : 20 جمعه 02 بهمن 1394 زمان : 13:10 نظرات (0)

تب طولانی عشقت به گرداب بلا بردم

شکوه عشق بودم به دردت مبتلاگشتم

ولی بختم نکرد یاری ندانستم گریز پایی

تورفتی کردیم ویران شدی از دیده ام پنهان

شدم ویران و ویرانتراسیر دست اهریمن

گرفتار غم هجری که فرهاد هم ندید آن غم

درون سینه ازقلبم طپش دیگر ندیدم من

به دنیاهم نبستم دل شدم هر لحظه ویرانتر

عروجم گشت نزدیک وخروجم آتشی پنهان

اگر بختم کند یاری به عشقم آوری ایمان

بدان این عشق رویائیست بهای نابیناییست

خطای چشم شهلایم بهایش این تنهاییست

تحمل میکنم هر چند نگاهم هست طوفانی

دلم آشوب از ظلم و دوایش صبر ایوبیست


سعید صفری محمدی بازدید : 19 سه شنبه 29 دی 1394 زمان : 18:32 نظرات (0)

اگر دیگر نمانده از من آثاری

اگرهمراه من گرد یده بی یاری

ولی لطفی که قلبم کرد به حال من

صبوری بود که گردید شامل حالم

دلم هرگز به د نیا دل نبست .اما

توراچشم دید وتحمیل کردبه قلب ....ای وای

توکه رفتی دگر دل از طپش جاماند

به اما و اگراز قافله جاماند

به گفتارو به پندارو به کردارد نیک

عدالت راعلی گفت وعلی وار دید

وطن را عشق ورزیدو در ایران ماند

فریب مکر شیطان را نخورد که ماند

سعید بود او سعادت خواست که انسان ماند

ولی دزدان قانونی ربودن حاصل عمرش

توکل برخداکردوبه تقدیرش دراینجا ماند

ولی یک هو به هوش آمد

که آب از چشمه آلودست

هزاران دزد بر مسند خوراکشان پالودست

علی را بی عدالت دید حکایت راحماقت دید

خدا را ظالم دوران خموش برجنایت دید

عدالت را  به ظلمت دیدحریم امن را خون دید

خداگویا نبود آنجا جنایت با جسدها دید

امید دل دگر مرده بسی خون جگر خورده

اثر را با خودش برده نفس دارد ولی مرده

در اقلیمی بدور از جمع بدور از دوست ودشمن

درون کالبدی زنده نفس دارد ولی مرده

سعید صفری محمدی بازدید : 18 چهارشنبه 29 بهمن 1393 زمان : 11:48 نظرات (0)

برو بهمن مرا با سوز سرمای تو کاری نیست

مرا با آن نگاه خسته کاری نیست

مرا با آرزوهایی که در بند است

د گر با پاکی برف سپیدت هیچ کاری نیست

خزان برگ ریزان را به شور شیرین دیدم

مرا با آن نگار بی وفایی هیچ کاری نیست

غروب عاشقان هرچند طلایی بود

مرا با عاشقان مهد خوب رویان کاری نیست

دگر تنهاییم همدم شده با تلخ کامیها

مرا با قصه های این دیار کهنه کاری نیست

دگر مستی دوای درد من هم نیست

مرا با آن شراب کهنه کاری نیست

حکایتها توهم گشته اند در خواب افیونی

مرا باآن قطار خارج از خط هیج کاری نیست

نگاهم را دگر بر آسمانها من نمیدوزم

مرا با ایزد و رب و خدا هیچ کار ی نیست

حکایت همچنان با قیست

دلم خون و تنم پا سوز شلاقیست

برو بهمن برو ای ماه ویرانی

برو ای روزگار خستگی ها و پریشانی

 برو بهمن بهاران را خزان دیدم

خزان هم چون بهارشد فصل شکوفایی

مرا از تو شکایت نیست شکایت از خودم دارم

صداقت نیست رسم. زمان رسم دغل بازیست

برو بهمن برو ویرانیم رنگش زمستانیست

دگر اندیشه ام مهر اهورا نیست

مرا اینگونه تقدیر را نوشت دجالهء دوران

دگر اندیشه ام مهر خدایی نیست

ربودن از همه ایمان نمودن خانه ها ویران

دگر آثار از آن نور الاهی نیست

سعید صفری محمدی بازدید : 28 دوشنبه 29 دی 1393 زمان : 10:30 نظرات (0)

هنوزم که هنوزه قصهء تنهاییم را باتومی گوییم

هنوزم آرزوهای بزرگم را کنار آن سراب کهنه میجویم

هنورم که هنوزه من تک و تنها اسیر دیو تزویرم

حقیقت بود آیینم که من از بندگی اینم

خدا را من کجا دیدم کنون در بند ابلیسم

بلطف رب یک عمره که من در کار خود گیرم

تو ای دی ماه رسوایی کجا دی پیر تنهایی

شراب کهنه هم گویی دوای درد چون مایی

هنوزم  قصه میگویند از آن ایام نافرجام

از آن دوران که مکر آمد نشست بر مسند ایمان

حکایت کرد میزان است آن میزان نامیزان

به وزن زر به ضرب زور ربودن از همه ایمان

بدانید تاجرند این مفسدان بر مسندی لرزان

تجارت میکنند با جان و مال چون منی بینام

هنوزم که هنوزه شقایقها دل خونند

اگر چه گاهگاهی هم پی خون بازی خویشند

هنوزم که هنوزه سیاهی رنگ آخر.رنگ بالاتر

تباهی حاصل اندیشهء انسان والاتر

نمانده حرمتی دیگر میان ساغروساقی

هنوزم قصه از مرگ دلان خسته میگویم

شکایت از که باید کرد حقارت را چه باید گفت

که این د ر یا د لان فارغ ز طوفا نند

به وقت حادثه دیگر مگس نیست گرد شیرینی

مگسهایی که این دوران چندین ملیت دارند

هنوزم شهر آشوب است پس از چندین قرن اینجا

چطور تکرار کردم من خطاهای گذشته را

سعید صفری محمدی بازدید : 26 چهارشنبه 10 دی 1393 زمان : 18:24 نظرات (0)

دست وپایم در قل و زنجیر است

گره ای کور در آن است ولیکن دیر است

در گذرگاه زمان بس که تقلا کردم

تیغ بختم نبرید که کنون درگیرم

تشنهء معرفت و لطف خدایی بودم

که نشد شامل حالم که پی این کارم

بندهء کس شدن.رسم زمان ماشد

تا بت زنده پرستی جهان بر کام است

کس ندانست چرا خود فروشی رسم شد

رسم دزدان دیانت چه نمود با حالم

حال اندیشه ام این است که خدایی هم هست

او اگر هست چرا عاقبت کار این است

گفته بودن جهان مزرعهء آخرت است

ماکه نیک کاشته بودیم درواش طوفان گشت

خام خیالی که تدبیرو امیدی هم هست

دومل چرکی این زخم بسی کاری هست

هیچ طبیبی نتواند دوای این زخم

چاره اش زهر هلاک است درمان دیر است

سعید صفری محمدی بازدید : 23 چهارشنبه 12 آذر 1393 زمان : 18:21 نظرات (0)

باز ظهر روز پاییزی

درخیال توجادهء چالوس

رنگ رنگ و خش خش برگها

میرباید از سرم هوش

بازهم قدم زنان با تو

درکنار رود پر خروش

میشوم غرق غروری پوشالی

که تومی سپاری به حرفم گوش

لحظه ای کنار رود خانه

آب بازی کودکانهء ما

میکند جدا مرا از غم

میشوم رها از این کابوس

با شکستن درختی خشک

آتشی بپا میداریم

آتش تباهی این دل

که نمود دود آن مرا کور

پیچ پیچ جادهء چالوس

قصه گوی خاطرات من است

خاطراتی که گشته اند کابوس

سعید صفری محمدی بازدید : 29 یکشنبه 02 آذر 1393 زمان : 17:56 نظرات (0)

به شرب مدام من به مستی نشستم

به حکم دلم رو به هستی نشستم

به دست زمین و زمان گر اسیرم

به لطف تو ایزد به نیستی نشستم

خلوص وجودم به کبر و تکبر

شده غارت ومن به عدلی شکستم

عدالت کجا بود و عادل چه میکرد

که عدل علی را بنامش شکستن

خدایا ستم کار دوران تو هستی

که صبرت عظیم و عبدت حقیر است

مرا می پرستی دگر چاره گر نیست

توکل به ایزد دگر کارگر نیست

در این دوره تزویر دیانت ربوده

به مکر نام حق را چو باطل نموده

سعید صفری محمدی بازدید : 26 یکشنبه 02 آذر 1393 زمان : 17:43 نظرات (0)

گشتم اسیر می پرستی

مست می و مستی و راستی

این سرنوشتی که نوشتی

کرده مرا ساقط ز  هستی

گفتن عدالت پیشه هستی

گفتن که تو زیبا پرستی

 گفتن که رحمان و رحیمی

تنها تودر اندیشه هستی

گفتن خدای عاشقانی

باما چرا نامهربانی

گفتن بدان این سرنوشته

این سرنوشت ایزد سرشته

با خود جدال تا کی نمایم

خود را اسیر تا کی نمایم

باید از این دوران گذر کرد

رسم زمان زیرو زبر کرد

باید جداشد .از جسم فانی

باید به سوی آسمان رفت

سعید صفری محمدی بازدید : 34 چهارشنبه 21 آبان 1393 زمان : 18:26 نظرات (0)

حسرت دیدار تو مانده بر دل سالها

من مسافر بودم و رفته ام از یادها

قصهء ویرانیم قصهء ظلم است و بس

بی بهایی را بهاء داده ام این سالها

مفت بازی همچو من نیست بر روی زمین

باختم من روزگاردرپی در یمین

شهد دوران شباب باتلخ کامی گذشت

مصلحت اندیشیم از پی هیچی گذشت

حال در اندیشه ام با خدا بودن خطاست

با خدا این زندگی در دیار ما جفاست

خود فروشان بی شمار گر خریدار میشدی

مکرو تزویری عیان گر که همراه میشدی

رنگ رنگ این دیار رنگ تزویر است و بس

عاشقان عاقل شدن عقلها که ضایع گشت

عشق بود ابزار کار*کار دنیا بی قرار

از حقایق تا به کی میتوان کردن فرار

سعید صفری محمدی بازدید : 24 دوشنبه 19 آبان 1393 زمان : 19:05 نظرات (0)

ما غریبیم در دیار خویش

غایب هستیم در جوار خویش

رسم دوران خارمان کرد

این زمانه پیرمان کرد

خسته ایم ما از جفاها

دل شکسته از نگاه ها

روزگاری بس عجیب است

رسم دنیا دل فریب است

غارتی هم این چنین نیست

غارت ما هم غریب است

حق وباطل رنگ هم شد

قصهء ما نقل غم شد

دل اسیروتن گرفتار

سرنوشتی نقل فردا

یوسفی آمون شکن را

کی بیابیم ما در اینجا

تعداد صفحات : 6

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 34
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 28
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 29
  • بازدید ماه : 28
  • بازدید سال : 134
  • بازدید کلی : 3,726