loading...

تویی از جنس سکوت که سکوتت

سعید صفری محمدی بازدید : 38 شنبه 29 شهریور 1393 زمان : 18:57 نظرات (0)

بعده سالها انتظار یکی بهم گفت فکر کن یه جاده ای رو داشتی میرفتی آخرش خورده به خاکی

 

 

ثمرش این بیت شد

 

 

 

عمریست که بیراهه روم راه ندانم

 


هر راه که رفتم به بیراهه رسیدم

 

 

 

قسمت ما هم اینطوری شده

 

سعید صفری محمدی بازدید : 35 یکشنبه 23 شهریور 1393 زمان : 19:01 نظرات (0)

هر روز گذار من از کوچهء تو بود

اندیشه ام همش در دیدهء تو بود

یک چند گذر نمود عمرم به یاد تو

یک لحظه یک خطا کرد زندگی تباه

احساس پاک من شد اشتباه من

این اشتباه من عمر تباه من

حالا که میروم از کوچهء تومن

در کوچهء خودم گردم رها زغم

نزدیک چهل بهار از کوچه ام گذشت

رفتی و نیمه راه در بی کسی گذشت

حالا که رفته ام از کوچهء تو من

باید گذرکنم از گوچه های غم

در کوچهء خودم تنها و بیکسم

تنها اسیر غم در بند اهرمن

باید رها شوم از تار عنکبوت

باید که بشکنم این شیشهء سکوت

اندیشه از گذشته پاک میکنم

این عمر مانده رامن سازمیکنم

سعید صفری محمدی بازدید : 27 دوشنبه 17 شهریور 1393 زمان : 11:56 نظرات (0)

عشق را شرمی هست

که زبان عاجز از آن است

که بیانش دارد

تا تمنای دل خویش به معشوق گو ید

عاشقان را سخن از دیده عیان است

که اگر دل سپارند و نظر باز نباشند

عاشقان از کهن ایام همه پاک بازند

عشق را با هوس هیچگونه سرو سری نیست

آنچه دل حکم کند عشق بر اصل وجود است

نه تمنای هوسناک تن خواه هوس ران

که پی شیطنت خویش برای گذران لحظه ای

به تباهی بکشند نام شریف عاشقان

عشق را چشم فقط چشم دل است

عاشقان با دلشان ناظر معشوق باشند

اگرآنان پی آن عشق خدایی باشند

با صدای ضربان دل خویش

مست ز دیدار حبیبان باشند

عاشقان آموختن که بسوزند ز فراغ

همچو شمعی که بسوخت

تا که روشن بکند محول انس

عاشقان با گذر از عشق زمینی

به معشوق الاهی برسند

اگر آنگونه که باید به او دل سپرند

سعید صفری محمدی بازدید : 29 پنجشنبه 30 مرداد 1393 زمان : 13:44 نظرات (2)

نشدم رنگ و با رنگ مثل خیلیا زرنگ

نشدم باد بادک خوش آب و رنگ

گفتم حرف دلم و بهت قشنگ

اما تو نگفتی حرف تو بمن زرنگ

اونچه بر زبون اومد حرف دل ودرد دل و حرف دلم

از زبونت نشنیدم برق چشمت حرف دلت درد دلت

ولی اما چه کنم اصل بود حرف زبون

تو نگفتی و بریدی از من امون

چون شدم ملعبهء لعب تو من

رنگ رخ دادم و هی سیاه شدم

دیگه اون روزا گذشت حالا من عمریه بازنده شدم

یه بهار نه دو بهار دیگه چهل ساله میشم

هروزی که میگذره بازم تنهاتر میشم

بیشتر از ده ساله که فقط به خیالتم

فقط یکی میدونست همش چشم به راحتم

نمیدونستی بدون من مزد گناهتم

مزد چشم عسلت مست یک نگاهتم

شبا توی رویاهام گمشدم دنبالتم

چه کنم که رفتی و من پی سرابتم

خاطرات اون روزا تلخی شرابتم

عشقی پاک و بیگناه تسلیم صلاحتم......................................................................................................

سعید صفری محمدی بازدید : 24 سه شنبه 28 مرداد 1393 زمان : 15:37 نظرات (0)

بودم سعید شهرهء شهر تو نگار شهر آشوب

آن دل سپرده که نشد سر سپرده شد مغلوب

گفت صادقانه ز عشق ومهر خود سخن با تو

او دل سپرده بود به آن نگار شهر آشوب

مست غرور که در کنار او هستی

گمان نمود که تو نگار او هستی

عروس آشیان محبتش بودی

تو همچو کوه تکیه گاه او بودی

سه شنبه ها برای او روز شوق بودن

سه شنبه شد همه هفت روز من بودی

شب خوشی بود آن شب سال تحویل

قرار نبود که هفت ماه شوم تعدیل

جفا نمودی و با جفات شدم مجنون

شدش همه روز و شبم در خون

به دست پس میزدی و به پا پیش میخواندی

چرا تو یک باره مرا ز خود نمی راندی

چرا شدم ملعبهء لعب کودکانهء تو

گمان نداشتم که شوم بازندهء این بازی

سزای مهر و محبتم چه خوب د ا د ی

به پاکی عشقم جواب توپ دادی

ریاء نمودی و نابود کردیم با ظلم

 به چه حساب نمودی دلم را خون

هنوز هم تازه تازست زخم این دل خسته

حماقتت دلم را دوباره بشکسته

چرا گمان نمودی مزاحم هستم من

چرا گمان نداری که هستم دل خسته

غروب سرخ من و لحظه های پایانم

بیا ببین زندگی برای من بسه

سعید صفری محمدی بازدید : 48 شنبه 25 مرداد 1393 زمان : 19:57 نظرات (0)

آنچه را با رفتنت ویران نمودی

ساختم در زهن خویش

سرزمینی را که به آتش کشیدی

ساختم با جان خویش

قصهء فرهاد و شیرین را شنیدی

من شدم فرهادو تو شیرین نبودی

من چو مجنون زخم لیلی بر تنم ماند

دیر فهمیدم که تو لیلی نبودی

دل به مهرت من سپردم سالها

دل اسیر مهر تو مسکین تو بودی

تشنهء مهر و محبت بودم اما

تشنه لب بودی ولی چشمه نبودی

گشته ام ویران ومن با چشم تو ویران شدم

شوم بود این سرنوشت  جغدش تو بودی

من افسون با برق چشمان تو گشتم

تو غزال من شدی   آتش تو بودی

دیر فهمیدم که بودم زنگ تفریح

سادگی کردم که حرف دل شنیدی

بارها پرسیدم از خود این مرام عاقلان نیست

دل حکومت می نمود و تو حماقت می نمودی

اکنون که مینویسم این قصه پای تقدیر

تو سرنوشت نوشتی تقصیر کاره تقدیر

آوارگی سهام عشق و خطای دیده

این از گناه دیده این از صداقت دل

باید زنو بسازم ویرانی وجودم

این اشتباه من نیست این بخت نا مراده

تقدیر و سرنوشتم را دیگران نوشتن

افسوس نبود خدایی تا داد ما ستاند

سعید صفری محمدی بازدید : 46 پنجشنبه 23 مرداد 1393 زمان : 17:09 نظرات (0)

اولین بودی که گفتم عاشق و دل باختم

بهترین بو دی که گفتم من بتو دل باختم

بعد آنکه رفتی وتر کم نمودی نازنین

دیر فهمیدم که عمری من به هیچ خود باختم

نقشها دیدم از این بازیگران روزگار

تخت طاووسم دهند من نیستم بازیگر

سالها تکلیف شد حرف زبان و دل یکیست

من هنوزم چون گذشته سکه ام یک رو هست

زخم تقدیر تو را مرحم نیافتم من هنوز

بانگ مولایم علی یک عمر هست در گوشم

خبط دل باشد عشقت یا جفای روزگار

این خطا در عاشقانی همچو من بسیار است

کو آن سنگ صبور تا سفرهء دل باز  کنم

چون حکایت در درون سینه ام بسیار است

من مرید ایزدو از در گه اش رانده شده

رزق را هم خدا از بهر من تحریم کرد

نرخ نان جو امروز بیش از چلو پلوست

گوییا این دوره روزی نزد یک ابلیس است

من خطا کارم که ایزد را فراموش کرده ام

او که رحمان و رحیم بود پس چرا اینطور کرد

ما خطا کاریم و بندهء گمراه دوست

رهنما هستش چرا پس نسل ما گمراه هست

 

سعید صفری محمدی بازدید : 29 دوشنبه 20 مرداد 1393 زمان : 12:57 نظرات (0)

ترسی که لرزاند وجودم را تو دیدی

دیدی که ترسیدم اگر روزی نباشی

دیدی که ترسیدم که تو از من جداشی

لرزیدن دست و دلم از ترس دیدی

اندیشهء آن لحظه ای را که نباشی

در چهرهء مردانه ام ترس را تو دیدی

حالا بیندیش و قضاوت کن ببینم

تو قبل رفتن حاصل اندیشه دیدی

دیدی چطور وحشت وجودم را گرفته

دیدی که رنگ چهره ام یکهو پریده

دیدی که در یک لحظه آن اندیشهء شوم

روح از تنم بیرون کشیدش

افسوس ندونستی که عشقم صادقانست

این عشق هوس نیست عشقی جاودانست

رفتی یو با رفتنت در هم شکستیم

تو بند بند بودنم از هم گسستی

قلب منو با رفتنت تو بد شکستی

کردم تلاش تاخاطراتت محو گردد

با رفتنت هر جا که رفتیم منع گردم

من تا توانستم فرا موشت نمودم 

اما دلم هرشب می آوردت به خوابم

گشتم بیابان گرد ز تهران دور گشتم

غمگین وتنها تکیه من بر خاک  کردم  

با برگه ای آن تکیه گاه غارت گردید

آن تکیه گاه با قاضیان تا راج گردید 

بختم نبرید همچو بخت لطف علی خان

زخمم زدن مانند تو یاران و خویشان

ویرانه گردید آشیانم خار گشتم

از بی کسی از دیدگان پنهان گشتم

گمنام وتنها در غم استانی اسیرم

روبه صفتها دشمنانی در کمینند.....

سعید صفری محمدی بازدید : 25 یکشنبه 05 مرداد 1393 زمان : 20:20 نظرات (0)

با این نگاه خسته ام

از عمق چشمانم هنوز

در شهر میجویم تو را

در شهر میبویم تو را

حالا که بیش از یک دهه

این آتش جان سوز تو

از خبط دل میگوید و ازعقل عالم سوز تو

یک چند رها از اصل خویش

در کوچه های شهر تو

در دیده میجویم تو را

در بیت میگویم تو را

آرامشم یغما شده

با ظلم این اهل قضاء

گر سر سپرده می شدم

هرگز نبود این روز ما

طوفان افسونت چه کرد

با این دل رنجیده ام

هر چند نوشتم قصه ام

اکنون به پای سرنوشت

گویم بدانی عشق من

بود عشق بر اصل وجود

من دل به مهرت داشتم

هرگز نجستم در تو سود

اکنون که من ویران شدم

از آتش دوران تو

درخود نظر کن یک نگاه

این حاصل طوفان تو

باید رها گردم ز غم

از دست دیو و اهرمن

باید بسازم خانه ای

در گوشه ای من دور ز جمع

باید بسازم نسل خویش

با عبرت از اعمال خویش

من همچو ققنوسم هنوز

من آن شهم که گشته کیش

باآنکه بازنده شدم

اما هنوز در بازییم

من دست رو بازی کنم

چون حاکمی فولادیم

حکمم همیشه حکم دل

چون حکم دل  اولاتر است

دل آینهء لطف خدا

با لطف ایزد رهنماست

تعداد صفحات : 6

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 60
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 40
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 34
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 35
  • بازدید ماه : 34
  • بازدید سال : 140
  • بازدید کلی : 3,732