دادی نوشته ای در آن نوشته بود
دیدار آخراست وغریبانه میرود
تنها ترین مسافر تو از دیار تو
گفتم جفا نکن باب وفا منم
گفتم که غم نخور غم خوار تو منم
گفتم که عاشق و دل بسته ام بتو
ای بهترین من تو این خطا نکن
امانکرد اثر دل گفته های من
رفتی ومن شدم تنها اسیر غم
گفتم که نازنین تنها امیدمی
گفتم که توعزیزخورشید عمرمی
اما نکرد اثر اسرار بیش از حد
رفتی من شدم در بند دیوودد
پیمانه ای نبود از غم رها شوم
خم خانه ای نبود مست بادو جام شوم
گشتم اسیر این ابلیس دیو کین
گشتم خراب این افیون حلال دین
یک چند اسیر تو با خواستهء دلم
حالا اسیر این اکسیر بیدوام
این زهر شیر کش این دام اهرمن
این درد بی دوا تدبیر ارتجاء
این هست حقیقتم باید رها شوم
ازدست دیو کین افیون حلال دین
باید زنو بسازم خانهء امید
باید به پا کنم یک پرچم سفید
باید رها شوم از دست دیوکین
افیون حلال دین افیون حلال دین